اشعار زیبای مولانا به مناسبت بزرگداشت مولانا در هشت مهر 1401
اشعار زیبای مولانا به مناسبت بزرگداشت مولانا در هشت مهر 1401
محمد بن محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی معروف به " مولانا "، " مولوی " و " رومی " در 15 مهر 586 هجری شمسی در شهر بلخ به دنیا آمد. اجداد مولانا همگی اهل خراسان بودند. مولانا از مشهورترین شاعران پارسی گوی ایرانی است که نه تنها در ایران، بلکه در سراسر جهان طرفداران زیادی دارد و اشعار او به 26 زبان زنده دنیا ترجمه شده است.
پدرش که به سلطان العلما و بهاالدین ولد معروف بود، از عرفا و صوفیان بزرگ آن دوره به شمار میآمد. وقتی مولانا 6 ساله بود خانوادهاش شهر بلخ را به علت مشکلاتی که با دربار سلطان محمد خوارزمشاه داشتند و همچنین لشکرکشی چنگیزخان مغول ترک کردند.
در این سفر، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، که خود از بزرگان تصوف در آن زمان بود، مولانا را ملاقات کرد و آینده درخشان مولانای 6 ساله و مقام والای او در آینده را به پدرش وعده داد. پس از آن مولانا به همراه خانوادهاش در شهر قونیه ترکیه امروزی ساکن شدند.
زندگی مولانا را می توان به دو دوره قبل از آشنایی و بعد از آشنایی با شمس تقسیم کرد. مولانا پس از ملاقات شمس در حدود سن چهل سالگی، کلاس درس و علم و علوم ظاهری را رها کرد و مانند شمس به دنبال باطن و معارف و حقیقت علوم و عرفان و شعر و سماع رفت. وی در ایران، افغانستان، تاجیکستان و ترکیه کنونی زندگی کرده است.
از آثار مولانا می توان به مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیه ما فیه، مکتوبات و مجالس سبعه اشاره کرد. دفتر اول مثنوی طی 14 سال توسط مولانا نوشته شده
و توسط یاران موافق او بر دفترها ثبت میشده است.
مولانا در 4 دی 652 هجری شمسی در قونیه ترکیه درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. نقل است پس از مرگ مولانا، مردم برای چهل روز عزاداری کردند.
در تقویم رسمی ایران روز هشتم مهر ماه، روز بزرگداشت مولانا ثبت شده است. هر ساله در این روز مقام والای مولانا را گرامی میداریم و اشعار زیبای او را میخوانیم و روشنی بخش راه زندگی خود قرار میدهیم.
در ادامه اشعار زیبایی از مولانا را با هم میخوانیم. اشعار مولا پر از نکتههای اخلاقی و درسهایی برای بهتر زیستن است. همراه ما باشید.
ماه دیدم شد مرا سودای چرخ
آن مهی نی کو بود بالای چرخ
تو ز چرخی با تو میگویم ز چرخ
ور نه این خورشید را چه جای چرخ
زهره را دیدم همیزد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شبهای چرخ
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پرخون شده سیمای چرخ
سر فروکن یک دمی از بام چرخ
تا زنم من چرخها در پای چرخ
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
ماه خود بر آسمان دیگرست
عکس آن ماهست در دریای چرخ
در سفر هوای تو بیخبرم به جان تو
نیک مبارک آمدهست این سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی
کشته زار در میان زان کمرم به جان تو
همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی
همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو
خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو
خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو
تا تو ز لعل بستهات تنگ شکر گشادهای
چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو
دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود
رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو
ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم
ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی
ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا در غار نمیبینم
آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت
بازار مرا دیده بازار دگر رفتی
چه دلشادم به دلدار خدایی
خدایا تو نگهدار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی
خیالت هردمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی کجایی
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
من آزمودم مدتی
بیتو ندارم لذتی
کِی عُمر را لذت بُوَد
بیمِلْحِ بیپایان تو؟
تلخی ز تو شیرین شود
کفر و ضلالت دین شود
خارِ خَسَکْ نسرین شود
صد جان فدای جان تو
امروز چُنان مستم
کز خویش بُرون جَستَم
ای یار بِکَش دستم
آنجا که تو آن جایی
شَمسُ الْحَقِ تبریزی
خورشید چو اِستاره
در نور تو گُم گَردد
چون شرق بَرآرایی
رَقْص آنجا کُن که خود را بِشْکَنی
پَنبه را از ریشِ شَهْوت بَرکَنی
رَقْص و جَولان بر سَرِ میدان کُنند
رَقْص اَنْدَر خونِ خود مَردان کُنند
چون رَهَند از دستِ خود، دَستی زَنَند
چون جَهَند از نَقصِ خود، رَقصی کُنند
مُطرِبانْشانْ از دَرون دَف میزَنَند
بَحْرها در شورَشان کَف میزَنَند
تو نبینی لیکْ بَهْرِ گوشَشان
بَرگها بَر شاخها هم کَفزَنان
تو نبینی بَرگها را کَف زدن
گوشِ دل باید، نه این گوشِ بَدَن
ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان
یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان
ای جانک خندانم من خوی تو می دانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان
من مرد خریدارم من میل شکر دارم
ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان
بر نام و نشان او رفتم به دکان او
گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان
هر چند که عیاری پرحیله و طراری
این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان
از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای جان
ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
بنمای که دلبندان چون بوسه دهند ای جان
من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش
می رقصم در آتش مانند سپند ای جان
حیلت رها کُن عاشقا
دیوانه شو دیوانه شو
وَنْدَر دل آتش درآ
پروانه شو پروانه شو
رو سینه را چون سینهها
هفت آب شو از کینهها
وانگه شراب عشق را
پیمانه شو پیمانه شو
ای پرده در پرده بنگر که چهها کردی
دل بودی و جان بردی این جا چه رها کردی
خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو
بیهوشی جانی تو گیرم که جفا کردی
هم عاقبت ای سلطان بردی همه را مهمان
در بخشش و در احسان حاجات روا کردی
هر سنگ که بگرفتی لعل و گهرش کردی
هر پشه که پروردی صد همچو هما کردی
یک طایفه را ای جان منشور خطا دادی
یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی
آثار فلکها را اجزای زمین کردی
اجزای زمینها را در لطف سما کردی
پس من ز چه بشناسم از چرخ زمینها را
چون قاعده بشکستی وز درد دوا کردی
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
زهی عشق زهی عشق
که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست
و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم
از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان
و چه پیداست خدایا
من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست